گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد هجدهم
.بيان فتح نيشابور بدست يعقوب‌





در آن سال در ماه شوال يعقوب بن ليث وارد شهر نيشابور شد. سبب اين بود كه عبد الله سجزي (نسبت بسكستان- سيستان باشد) با يعقوب در سيستان ستيز و خلاف داشت. چون يعقوب بر او غلبه كرد از او گريخت و بمحمد بن طاهر پيوست. يعقوب بفرزند طاهر پيغام تسليم عبد الله را داد. او از تسليم وي خود- داري كرد يعقوب سوي نيشابور لشكر كشيد چون نزديك شد و خواست داخل شهر شود محمد بن طاهر از او اجازه ملاقات خواست او اجازه نداد. فرزند طاهر اعمام و افراد خانواده خود را براي استقبال يعقوب فرستاد او هم داخل شهر شد و آن در ماه شوال بود. محمد بن طاهر سوار شد و بر يعقوب در خيمه او وارد گرديد. يعقوب او را توبيخ كرد كه چرا بايد در كارهاي خود افراط و تفريط كند آنگاه و تمام خانواده و اعمام او را بازداشت. براي نيشابور هم حاكم معين كرد.
پس از آن بخليفه نوشت كه محمد بن طاهر تبه كار است و اهالي خراسان از يعقوب خواستند نزد آنها برود و نيز بغلبه علوي بر مازندران اشاره كرد (كه ناشي از عجز و ضعف فرزند طاهر بود) و در آن مبالغه خليفه اعتراض كرد و گفت: مختصر بگو و با فرزند طاهر نبايد مانند مخالفين رفتار كرد.
گفته شد: سبب تصرف نيشابور از طرف يعقوب ضعف و عجز فرزند طاهر بود كه در حوادث سنه دويست و پنجاه و هفت بدان اشاره نموديم كه در آن هنگام امير خراسان و فاقد قدرت بود. و چون يعقوب دانست كه او قادر بر دفاع نخواهد بود نيشابور را قصد كرد و بخود محمد بن طاهر نوشت كه او قصد دارد طبرستان را بگيرد و خليفه باو دستور داده كه حسن بن زيد را كه بر طبرستان غلبه كرده سركوبي نمايد و او قصد ندارد كه مزاحم فرزند طاهر يا عمال و حكام او شود. افراد خانواده و نزديكان
ص: 120
و ياران او چون ضعف فرزند طاهر را ديدند بيعقوب نوشتند و كار محمد بن طاهر را ناچيز دانستند و او را خواندند و خود فرزند طاهر را از دفاع متقاعد كردند و گفتند بر تو باكي نيست و نبايد از او بپرهيزي. محمد هم سخن آنها را پذيرفت تا آنكه يعقوب نزديك نيشابور رسيد. يعقوب يكي از سالاران خود را نزد او فرستاد و او را آرام كرد و گفت: نبايد از نيشابور دور شوي. در چهارم ماه شوال يعقوب بنيشابور رسيد و برادر خود عمرو بن ليث را نزد محمد بن طاهر فرستاد كه او را حاضر كرد و گرفت و بند كرد و سخت ملامت و توبيخ نمود و او را عاجز و ناتوان خواند. خانواده او را كه عده آنها صد و شصت تن بود بسيستان تبعيد و عمال و حكام خود را بجاي عمال او نصب كرد. امارت محمد بن طاهر يازده سال و دو ماه و ده روز بود.

بيان ظهور ابن الصوفي در مصر بار دوم‌

ابن الصوفي علوي دوباره در مصر قيام و ظهور نمود. ما در حوادث سنه دويست و پنجاه و شش خبر ظهور و فرار او را بيان نموديم. اينك او خود را آماده و مردم را دعوت كرد خلق بسياري دعوت او را اجابت نمودند. او آنها را بمحل «اشمونين» سوق داد. براي مقابله و دفع او يك سپاه عظيم تجهيز و روانه شد. فرمانده آن سپاه معروف بابن ابي الغيث بود. او را در حالي كه سرگرم جنگ ابو عبد اللّه عمري بود ديد كه ما بعد آنرا بيان خواهيم نمود. چون علوي بمقابله عمري پرداخت پس از جنگ سخت علوي گريخت و بمحل «اسوان» (اكنون بزرگترين سد مصر است) پناه برد و در آنجا مرتكب فساد شد و نخل مردم را بريد.
ابن طولون سپاه ديگري بتعقيب او فرستاد و دستور داد هر جا كه باشد ريشه او را بكنند. سپاه رفت و او را پي كرد او بمحل «عيذاب» گريخت و از دريا گذشت و بمكه پناه برد و اتباع او متفرق شدند. چون بمكه رسيد والي آن بر ورود او آگاه شد او را گرفت و بزندان افكند و بعد نزد احمد بن طولون فرستاد چون بمصر
ص: 121
رسيد احمد دستور داد كه او را در شهر با رسوائي بگردانند پس از آن او را بازداشت و بعد آزادش كرد. او بشهر بازگشت و در آنجا ماند تا وفات يافت.

شرح حال ابي عبد الرحمن عمري‌

قبل از اين نام ابو عبد الرحمن عمري را آورده بوديم. او عبد الحميد بن عبد العزيز بن عبد اللّه بن عمر بن الخطاب بود. علت قيام و ظهور او در مصر اين بود كه قوم «بجات» روز عيد وارد شهر شدند و غارت كردند و كشتند و با غنائم باز گشتند.
چندين بار آن كار را تكرار كردند. آن مرد عمري براي دين خدا خشمگين و در ميان راه آنها كمين شد. چون باز خروج و قيام كردند (با عده همراه خود) بر آنها حمله كرد و رئيس آنان را كشت و هر كه با او بود از دم شمشير گذراند و بعد بسرزمين آنها رفت و غارت كرد و اموال بي حد و حصر بدست آورد آنها ناگزير تسليم شدند و جزيه دادند كه قبل از عمري چنين كاري نشده بود. عمري عظمت و قدرت يافت و بر عده او افزوده شد چون ابن طولون خبر او را شنيد يك سپاه عظيم براي سركوبي او فرستاد چون سپاه رسيد خود عمري شخصا بفرمانده سپاه گفت: ابن طولون بر حال من آگاه نيست. من فقط براي جهاد قيام نموده‌ام. تو بامير احمد (بن طولون) بنويس و او را آگاه كن. اگر بتو دستور بازگشت داد از اينجا برو و اگر فرمان ديگر داد كه تو معذور خواهي بود. او نپذيرفت و جنگ كرد مغلوب و منهزم شد. سپاه گريخته باحمد بن طولون رسيد و خبر و شرح حال عمري را داد. گفت: خوب بود بمن خبر مي‌داديد چون تجاوز و ستم كرديد او بر شما پيروز شد. پس از مدتي دو غلام از غلامان عمري بر او حمله كردند و او را كشتند. سرش را هم نزد ابي طولون بردند چون آن دو غلام با سر بريده نزد او رفتند. علت قتل او را بدست آنها پرسيد.
گفتند: خواستيم بتو تقرب يابيم. او دستور داد هر دو را كشتند. سر عمري را هم غسل داد و تكفين كرد و بخاك سپرد.
ص: 122

بيان وقايع اندلس‌

محمد بن عبد الرحمن اموي امير اندلس سوي «طليطله» لشكر كشيد و شهر را محاصره كرد زيرا اهالي آن شهر تمرد كرده بودند. چون آن وضع را ديدند تسليم شدند و امان خواستند بآنها امان داد و گروگان گرفت.
در آن سال اهالي «طليطله» براي تصرف قلعه «سكيان» لشكري با عده ده هزار جنگجو كشيدند. در آن قلعه فقط هفتصد مرد بربري بود. چون جنگ آغاز شد يكي از فرماندهان اهالي كه عبد الرحمن بن حبيب بود گريخت. او چون با يك فرمانده ديگر بنام «طريشه» دشمني و كينه داشت خواست او را خوار كند منهزم شد چون گريخت همه گريختند و «برقيل» را كشتند.
در آن سال عمرو بن عمروس دوباره نسبت بمحمد بن عبد الرحمن مطيع و فرمانبردار شد قبل از آن مخالفت مي‌ورزيدند. محمد بن عبد الرحمن هم حكومت «امشقه» را باو داد.
محمد (بن عبد الرحمن) قلعه‌هاي ابن موسي را محاصره كرد. پس از آن سوي «بنبلونه» لشكر كشيد. بآن سرزمين رسيد و بازگشت.

بيان حوادث‌

در آن سال عده از مسلمين سوي شهر «سرقوسه» لشكر كشيدند اهالي شهر با آنها صلح كردند بشرط اينكه اسراء مسلمين را آزاد كنند. عده گرفتاران سيصد و شصت تن بوده چون آنها را رها كردند مسلمين از جنگ منصرف شدند.
در آن سال «كيجور» كشته شد. سبب قتل اين بود او امير كوفه بود و بدون اجازه محل امارت خود را ترك كرد و بسامرا رفت. باو دستور بازگشت دادند اطاعت
ص: 123
نكرد. باو مال دادند كه باتباع داده و ميان آنها تقسيم كند او قانع نشد. بمحل «عكبرا» رفت. عده از فرماندهان از سامرا رفتند و او را كشتند و سر او را بسامرا بردند.
در آن سال «شركب حمار» (در طبري جمال آمده و بايد اين صحيح باشد و ناسخ اشتباه كرده) شهر مرو را گرفت. شهر و پيرامون آنرا غارت كرد.
يعقوب بن ليث از بلخ خارج شد و در قهستان اقامت نمود. براي هرات و «پوشنج» و «باذغيس» حاكم و عامل معين كرد و خود بسيستان رفت.
عبد اللّه سجزي با يعقوب مخالفت و شهر نيشابور را محاصره كرد. محمد بن طاهر در آن شهر بود و آن واقعه قبل از تصرف نيشابور بدست يعقوب بود. محمد بن طاهر نمايندگان و فقهاء را نزد عبد اللّه فرستاد و آنها رفت و آمد و توسط كردند تا آنكه محمد بن طاهر حكومت دو طبس و قهستان را باو واگذار كرد (و او منصرف شد ولي بعد يعقوب نيشابور را گرفت و محمد بن طاهر را بند كرد).
حسن بن زيد قومس را گرفت و اتباع او داخل آن شدند.
در آن سال جنگ ما بين محمد بن فضل بن بيان (در طبري سنان آمده) و هسوذان بن حستان ديلمي واقع شد. و هسوذان گريخت.
روميان «سميساط» (شهري در كنار رود فرات از توابع شام بود) را محاصره كردند و بعد «مالطيه» «مالط» را قصد نمودند اهالي مالط با روميان جنگ كردند و غالب شدند روميان گريختند و بطريق (امير آنها) كشته شد.
ابراهيم بن اسماعيل بن جعفر بن سليمان بن علي بن عبد اللّه بن عباس معروف «ببريه» امير الحاج شد.
محمد بن يحيي بن موسي ابو عبد اللّه بن ابي زكريا اسفرايني معروف بابن حبويه درگذشت.
محمد بن عمروس بن يونس بن عمران بن دينار كوفي ثعلبي كه شيعه بود ولي روايت حديث او ضعيف بوده همچنين ابو الحسن بن علي بن حرب طائي موصلي كه
ص: 124
محدث بود و پدرش علي بن حرب از او روايت مي‌كرد وفات يافتند.

سنه دويست و شصت‌

بيان رفتن يعقوب بطبرستان‌

در آن سال يعقوب ليث با حسن زيد علوي جنگ كرد و او را مغلوب نمود. سبب اين بود كه عبد اللّه سجزي در سيستان رقيب يعقوب بود و ميخواست رياست را از او بگيرد ولي يعقوب بر او غالب شد. عبد اللّه گريخت و نيشابور را قصد كرد چنانكه بيان كرديم عبد اللّه گريخت و بحسن بن زيد در طبرستان ملحق شد.
يعقوب هم او را دنبال كرد. در پيرامون شهر ساري مقابله با حسن بن زيد واقع شد. يعقوب بحسن پيغام داد كه براي جنگ با او نيامده بلكه براي گرفتن عبد اللّه (آمده) و اگر او را تسليم نمايد يعقوب مراجعت خواهد كرد حسن قبول نكرد.
يعقوب با او جنگ نمود. حسن منهزم شد و بديلمان پناه برد. (علاوه بر ديلمان نام شرز آمده كه بايد چرز بتشديد باشد).
يعقوب ساري و آمل را گرفت و ماليات را استيفا نمود بعد حسن را تا كوهستان طبرستان دنبال كرد ولي فزوني باران كه چهل روز دوام داشت مانع ادامه سير شد و بسياري از اتباع كه بايد گفت عموم سپاهيان هلاك شدند. خواست حسن را تا كوهستان ديلم تعقيب كند بيك تنگناي رسيد كه راه سخت و ناهموار و باريك بود.
اتباع خود را در تنگه گذاشت و خود بتنهائي رفت و بازگشت و فرمان رحيل داد كه از دخول در آن دره منصرف شد. باتباع خود گفت: اگر راه ديگري غير از اين تنگه مي‌بود داخل مي‌شديم ولي طريق ديگري نيست. زنان (ديلميان) بمردان گفتند بگذاريد داخل شود و ما شما را از جنگ او بي‌نياز خواهيم كرد. (محاصره خواهيم كرد و با سنگ خواهيم كشت).
ص: 125
چون از طبرستان خارج شد سپاه خود را سان ديد چهل هزار تن از آنها مفقود (هلاك) شده بودند اغلب اسبها و شترها و استرها و بارها و اموال نابود شده بود. خبر فرار حسن را هم بخليفه نوشت. پس از آن شهر ري را قصد كرد زيرا عبد اللّه (سجزي) پس از گريز حسن بآنجا رفته بود. چون نزديك ري رسيد بوالي شهر نوشت يكي از دو چيز يا تسليم عبد اللّه و بازگشت خود يا جنگ. والي كه صلاني بود عبد اللّه را تسليم نمود و يعقوب عبد اللّه را كشت.

بيان فتنه موصل و اخراج حاكم‌

خليفه معتمد علي اللّه «اساتكين» را بحكومت موصل منصوب كرده بود. او يكي از بزرگترين فرماندهان ترك محسوب مي‌شد. او هم فرزند خود «اذكوتكين» را براي حكومت موصل فرستاد و آن در سال دويست و پنجاه و نه بود.
روز عيد نوروز از سال مزبور كه در سيزدهم ماه نيسان بود (معتضد باللّه آنرا تغيير داد) «اذكوتكين» اعيان موصل را در ميدان در يك گنبد دعوت كرد. انواع آلات طرب و لهو و لعب را آماده كرد. آشكار باده نوشيد و كارهاي زشت را علني كرد و نسبت بمردم بد رفتاري نمود.
آن سال سرما شدت كرده و سر درختها را زده و ميوه و گندم و جو كمياب و قحط پديد آمده بود. با آن اوضاع در گرفتن باج و خراج افراط كرد و ماليات غله كه وجود نداشت از آنها مطالبه و اصرار نمود و سخت گرفت. هر كه اسبي خوب و تندرو داشت اسب را بزور از او مي‌ربود. اهالي موصل بردباري مي‌كردند تا آنكه يكي از اتباع او زني را از معبر بعنف برد. آن زن تسليم نشد و ياري خواست مردي بنام ادريس حميري كه پرهيزگار و قرآن خوان و نيك سيرت بود برخاست و آن زن را از دست آن متجاوز نجات داد. آن سپاهي نزد «اذكوتكين» رفت و از ادريس حميري شكايت كرد او را احضار كرد و تازيانه زد. اين كار را بدون رسيدگي و محاكمه انجام داد. اعيان موصل همه در مسجد جامع جمع شدند و گفتند: ما
ص: 126
بر همه گونه ستم و گرفتن مال و دشنام و ترك سنت و تجاوز صبر كرديم. اكنون كار بجائي رسيده كه زنان و حرم ما را مي‌ربايند همه تصميم گرفتند كه او را اخراج و نزد خليفه شكايت كنند. «اذكوتكين» خبر اجتماع آنها را شنيد سوار شد و لشكر كشيد و آتش افروزان و نفط اندازان را با خود برد. آنها هم صف آرائي كردند و سخت جنگ نمودند او را از موصل راندند و اموال او را ربودند. سنگ هم باو اصابت كرد او همان روز سوي سامرا رخت كشيد- مردم يحيي بن سليمان را براي حكومت و امارت خود برگزيدند- او تا سنه دويست و شصت امير بود- در سنه دويست و شصت و يك اساتكين بهيثم بن عبد اللّه بن معمر ثعلبي عدوي نامه نوشت و از و او خواست كه امارت موصل را بپذيرد خلعت و پرچم هم براي او فرستاد او در محل «ديار ربيعه» بود. عده بسياري جمع و تجهيز و موصل را قصد نمود. در طرف شرقي لشكر زد يحيي بن سليمان هم اهالي موصل را بجنگ او كشيد. نبرد واقع شد و بسياري از طرفين بخاك و خون افتادند. عده مجروحين هم فزون گرديد. هيثم نااميد بازگشت. «اساتكين» اسحاق بن ايوب تغلبي را بامارت موصل منصوب كرد او عده بيست هزار مرد جنگجو تجهيز كرد و لشكر كشيد: يكي از سالاران آنها حمدان بن حمدون تغلبي بود.
در محل «دير اعلي» لشكر زد.
اهالي موصل با او جنگ كردند و مانع ورود او بشهر خود شدند مدتي بدان حال ماندند تا آنكه يحيي بن سليمان امير موصل بيمار شد اسحاق بتصرف شهر اميدوار گرديد. سخت نبرد كرد و مردم از حملات او عقب نشستند او وارد شهر شد. بسوق اربعاء (چهارشنبه بازار) رسيد و بازار حشيش را آتش زد. يكي از پرهيزگاران قيام كرد و قرآن را در گردن خود آويخت و مسلمين را بجهاد دعوت كرد مردم متابعت و نبرد كردند. اسحاق و اتباع او را از شهر بيرون راندند.
يحيي بن سليمان شنيد دستور داد او را با محمل بردارند و در پيشاپيش جنگجويان قرار دهند. مردم درخواست او را اجابت كردند و برداشتند و بردند و جنگ دوباره آغاز شد. اهالي موصل هم قوي و اميدوار شدند و سخت پايداري و دليري كردند.
اسحاق هم با اهالي موصل مكاتبه كرد و بآنها وعده نيك رفتاري و مهرباني و امان
ص: 127
داد. آنها اجابت كردند بشرط اينكه داخل شهر شود و در محل «ربض» اقامت نمايد او داخل شد و مدت هفت روز در آنجا اقامت نمود پس از آن ميان بعضي از اتباع او و اهالي شهر اختلاف و ستيز رخ داد و دوباره جنگ بر پا شد و اهالي او را اخراج كردند و يحيي بن سليمان حكومت را در دست گرفت.

بيان جنگ ميان اهالي «طليطله» و «هواره»

موسي بن ذي النون هواري در محل «شنت بريه» قيام و ظهور كرد و پس از حمله بر مردم «طليطله» در قلعه «حصن وليد» اقامت گزيد. اتباع او هم همراه وي بودند. اهالي «طليطله» عده بيست هزار مرد تجهيز و او را قصد كردند چون با موسي مقابله كردند محمد بن «طريشه» و اتباع او كه اهل «طليطله» بودند منهزم شدند و ساير اهالي طليطله بمتابعت آنها گريختند.
مطرف بن عبد الرحمن نيز با آنها گريخت. محمد مذكور مطرف را كه از او پيروي كرده و منهزم شده پاداش داد. موسي بن ذي النون پيروز و چيره شد و بسياري از اهالي «طليطله» را در جنگ و گريز كشت و مخالفين از او بيمناك شدند.

بيان حوادث‌

يكي از اتباع مساور شاري محمد بن هارون بن معمر را در راه ديد كه عازم سامرا شده او را كشت و سرش را نزد مساور برد. قبيله ربيعه بخونخواهي او قيام كرد. (خليفه) مسرور بلخي را براي محاصره مساور و بستن راهها بروي او فرستاد.
در آن سال قحط و غلا در سراسر بلاد اسلام شدت يافت. بسياري از اهالي مكه جلاي وطن كردند. حاكم مكه هم از شهر بيرون رفت. يك بار گندم بصد و بيست دينار (زر) رسيد آن وضع چندين ماه طول كشيد.
در آن سال اعراب «منجور» را كشتند و او والي حمص بود خليفه بجاي او ابو الرديني عمر بن علي را براي ايالت آن ديار برگزيد چون نزديك شهر رسيد علاء بجنگ او لشكر كشيد. علاء كشته و اتباع او منهزم شده و ابو الرديني پيروز گشته و اموال علاء را كه بالغ بر دو هزار هزار و هفتصد هزار درهم بود ربود.
ص: 128
ابراهيم بن محمد بن اسماعيل معروف ببريه امير الحاج شد.
در مصر مردي كه كنيه او ابو روح و نامش سكن بود قيام و ظهور نمود. او از پيروان ابن الصوفي بشمار مي‌آمد. عده گرد خود جمع و راهها را زد و مردم را مرعوب كرد. احمد بن طولون براي سركوبي او لشكر فرستاد. او در يك زمين گندم زار قرار گرفت. گندم را درو كرد و كاه را در زمين گذاشت آن زمين داراي حفره‌ها و شكافها بود شكاف‌ها را با كاه پوشانيد. خود وعده اتباعش بآن زمين و پيچ و خم آن آشنا بودند. چون جنگ رخ داد دستور داد كه اتباع او ظاهرا منهزم شوند و چون سپاه ابن طولون آنها را دنبال كرد اسبها در گودالهاي مستور با كاه افتادند بسيار از سواران سرنگون شدند. و بقيه برگشتند. اتباع ابي روح بر آنها هجوم و قتل عام كردند عده هم با بدترين حالي گريختند.
احمد (بن طولون) باز دو سپاه فرستاد يكي بنخلستانها و ديگري بمحل او كه بيك سرزمين گودال دار پناه برده بود سپاهي كه بتعقيب رفته بود از پيشرفت بآن سرزمين خودداري كرد و ترسيد بسرنوشت سپاه مغلوب سابق دچار شود. چون ابو روح ديد كه سپاه بدان سرزمين پيش نمي‌رود با عده خود محل را ترك نمود سپاه او را تعقيب كرد و راه‌ها بر او بسته شد چون چاره نديد تسليم شد و امان خواست باو امان دادند و غائله او پايان يافت.
در آن سال علي بن محمد بن جعفر علوي حماني كه ساكن حمان بود كه بدان منتسب شد وفات يافت.
در آن سال علي بن يزيد امير كوفه شد. صاحب الزنج او را كشت.
در آفريقا و بلاد مغرب (مراكش) و اندلس قحط و غلاي شديد بروز كرد.
از آنجا بكشورهاي ديگر سرايت كرد و طاعون و وباء شايع شد و بسياري از مردم هلاك شدند.
محمد بن ابراهيم بن عبدوس فقيه درگذشت. او مالكي و كتاب مجموعه فقه را تأليف كرد و از اهالي افريقا بود.
ص: 129
مالك بن طوق تغلبي در رحبه كه ساختماني باو هم منتسب است درگذشت.
حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام وفات يافت. او يكي از امامان شيعه اثني عشري مطابق مذهب اماميه بود او پدر محمد كه (شيعيان) معتقد هستند در سرداب سامرا غيبت كرد و منتظر ظهور او مي‌باشند. حسن (عسكري- كه در مدينه العسكر ميزيست و مدينة العسكر سامرا مي‌باشد و والد حضرت حجت است) در سنه دويست و سي و دو متولد شد.
ابو الحسن بن محمد بن صباح زعفراني فقيه شافعي كه از اتباع بغدادي شافعي بود وفات يافت.
حسن بن اسحاق حكيم طبيب كه كتاب حكماء يوناني را بعربي ترجمه كرده و خود دانشمند بوده وفات يافت.

سنه دويست و شصت و يك‌

بيان جنگ ميان محمد بن واصل و ابن مفلح‌

در آن سال جنگ ميان ابن واصل و عبد الرحمن بن مفلح و «طاشتمر» واقع شد. علت اين بود كه ابن واصل حارث بن سيما را كشت و فارس را گرفت. معتمد (خليفه) فارس را ضميمه تيول موسي بن بغا كرد باضافه اهواز و بصره و بحرين و يمامه. موسي هم عبد الرحمن بن مفلح را بنيابت خود فرستاد و او چون بسن بيست و يك سال بود اهواز و فارس را باو سپرد و «طاشتمر» را با او روانه كرد چون ابن واصل آگاه شد و دانست كه ابن مفلح از اهواز سوي او مي‌آيد از فارس لشكر كشيد و دو سپاه در رامهرمز مقابله و جنگ نمودند. ابو داود صعلوك (سالوك) هم بابن واصل پيوست نبرد رخ داد و عبد الرحمن بن مفلح اسير و طاشتمر كشته شد و سپاه آن دو سالار نابود شد و هر چه در لشگرگاه بود غنيمت ابن واصل شد كه اموال و ذخاير
ص: 130
بسيار بود. خليفه پيغام داد كه عبد الرحمن بن مفلح را آزاد كند و او نپذيرفت او را كشت و گفت: با اجل طبيعي مرد. ابن واصل پس از آن جنگ سوي واسط لشكر كشيد و ادعا كرد قصد دارد با موسي بن بغا جنگ كند. باهواز رسيد كه در آنجا ابراهيم بن سيما با عده فزون بود. چون موسي ديد كه كار بسيار دشوار شده و كسانيكه ادعا دارند غالب و متعدد هستند از آن ايالات استعفا داد و استعفاء او پذيرفته شد.

بيان ولايت ابو الساج باهواز

در آن سال امارت اهواز بعهده ابي الساج سپرده شد كه چون عبد الرحمن بن مفلح بفارس لشكر كشيد امارت اهواز باو واگذار شد. او هم داماد خود عبد- الرحمن را براي جنگ زنگيان فرستاد. علي بن ابان در محل دولاب بجنگ او مبادرت كرد و عبد الرحمن را كشت. ابو الساج هم بميدان رسيد ولي عقب نشست و بمحل «عسكر مكرم» پناه برد. زنگيان اهواز را گرفتند. كشتند و بردند و برده گرفتند و آتش زدند. ابو الساج از جنگ زنگيان و امارت اهواز منصرف شد.
ابراهيم بن سيما امير اهواز شد. او در آنجا بود تا آنكه موسي بن بغا از امارت آن بلاد منصرف شد.
در آن سال محمد بن اوس بلخي راه دار راه خراسان شد.

بيان بازگشت صفار بفارس و جنگ او با ابن واصل‌

چون واقعه عبد الرحمن بن مفلح و ابن واصل چنانكه بيان كرديم رخ داد خبر آن بيعقوب صفار رسيد و او در سيستان بود. دوباره بتملك و تسخير فارس طمع كرد كه اموال و گنجها و اسلحه كه بدست ابن واصل رسيده بود از او بگيرد كه او از ابن مفلح بغنيمت برده بود. صفار با شتاب لشكر كشيد. ابن واصل كه در آن
ص: 131
زمان در اهواز بود شنيد كه سپاه صفار بمحل «بيضاء» از سرزمين فارس رسيده با عجله و بدون توجه بچيز ديگر بقصد صفار رفت. نخست خال (دائي) خود را كه ابو بلال مرد آسا (عين اسم فارسي) بود نزد صفار فرستاد و اظهار اطاعت كرد.
صفار هم نامه‌ها و نمايندگان نزد ابن واصل فرستاد و طاعت او را پذيرفت. ابن واصل نمايندگان را بازداشت و خود سوي صفار لشكر كشيد و با حبس نمايندگان و قصد خود را مخفي كرد و خواست صفار را غافل‌گير كند و قبل از اطلاع بر او شبيخون بزن بزند و كار را خاتمه دهد. ابن واصل در يك روز گرم در يك راه سخت و ناهموار لشكر كشيد نزد خود تصور مي‌كرد كه خبر لشكر كشي و مبادرت او مكتوم مانده. هنگام ظهر سواران استراحت كردند و بسياري از پيادگان از شدت گرسنگي و تشنگي و خستگي مردند. صفار آگاه شد. عده خود را آراست و بآنها خبر رسيدن دشمن را داد و ابو بلال را گفت: ابن واصل خيانت كرد و عهد را شكست.
خداوند براي ما كافي خواهد بود كه او يار و ياور ماست. صفار سوي ابن واصل لشكر كشيد اتباع ابن واصل چون لشكر صفار را ديدند دلشكسته و خوار و ناتوان شدند و نتوانستند بمقابله و مقاتله او بپردازند و يك قدم پيش نرفتند چون فاصله ميان دو سپاه متحارب باندازه افتادن يك تير شد اتباع ابن واصل بدون جنگ گريختند و سپاه صفار آنها را دنبال كرد و بسيار اسير گرفت و آنچه كه از ابن مفلح ربوده بودند بدست صفار افتاد و صفار فارس را گرفت و حاكم و عامل در آن نشاند و منظم و آباد كرد. ابن واصل پا بفرار برداشت و بقلعه خود رسيد در آنجا مال خود را كه چهل هزار درهم بود برداشت و رفت. صفار هم اهالي «زم» را كشت زيرا آنها ابن واصل را ياري كرده بودند. تصرف اهواز را هم انديشيد باضافه جاهاي ديگر.

بيان تجهيز ابي احمد براي رفتن بشهر بصره‌

در ماه شوال معتمد براي پذيرائي عمومي در «دار العمامه» (خانه عموم) نشست و فرزند خود جعفر را به ولايت عهد منصوب و او را مفوض الي اللّه ملقب نمود و موسي بن بغا
ص: 132
را تحت فرمان او قرار داد و او هم ايالت مصر و افريقا و جزيره و شام و ارمنستان و راه خراسان و «مهرجانقذق» را بموسي بن بغا سپرد. و نيز معتمد برادر خود ابو احمد را ولي عهد دوم قرار داد كه بعد از فرزندش جعفر باشد و باو لقب «الناصر الدين اللّه» موفق داد مشرق و بغداد و سواد (عراق) و كوفه و راه مكه و مدينه و يمن و كسكر و بلوك دجله و اهواز و فارس و اصفهان و قم و كرج (كرج اراك- كره رود محل امارت ابو دلف كه امروز زلف آباد گفته ميشود نه كرج نزديك طهران) و دينور و ري و زنجان و سند را باو سپرد. براي هر يك از آن دو برادر و پسر يك پرچم سياه و يك پرچم سفيد برافراشت. و نيز شرط كرد اگر خودش قبل از رسيدن جعفر بحد- بلوغ بميرد خلافت نصيب برادرش موفق باشد. بيعت از مردم بر حسب همين وضع گرفته شد. جعفر موسي را امير مغرب نمود. معتمد هم بموفق فرمان لشكر كشي براي جنگ زنگيان داد. موفق هم امارت اهواز و بصره و بلوك دجله را بمسرور بلخي داد و او را پيشاپيش او خواست در ماه ذي الحجه لشكر بكشد ولي حوادث يعقوب صفار او را از لشكر كشي بازداشت كه ما آنرا در حوادث سنه دويست و شصت و دو بيان خواهيم كرد.
در آن سال محمد بن زيدويه از يعقوب بن ليث جدا شد و سوي ابو الساج رفت و با او در اهواز اقامت نمود و معتمد هم باو خلعت داد. او درخواست كرد كه خليفه حسين بن طاهر بن عبد الله بن طاهر را بامارت خراسان منصوب كند.
فضل بن اسحاق بن اسماعيل بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس امير الحاج شد.
حسن بن محمد بن ابي الشوارب در مكه پس از اداء حج درگذشت.

بيان امارت نصر بن احمد ساماني در ما وراء نهر

نصر بن احمد بن اسد بن سامان خداه بن «طمغاث» بن «نوشرد» بن بهرام
ص: 133
چوبين بن بهرام «خشنش» (مقصود از اولاد بهرام چوبين و گر نه اين نسب تطبيق نمي‌شود و بايد فاصله ما بين جد نصر و بهرام چوبين بسيار باشد چنانكه مؤلف خود هم نوشته و تصريح كرده ولي متوجه زمان نشده است). بهرام «خشنش» در شهر ري بود كه خسرو هرمز بن انوشروان او را مرزبان آذربايجان نمود.
كه پيش از اين (در جلد اول تاريخ عالم قبل از اسلام) در شرح حال خسرو هرمز وقايع بهرام چوبين را بيان نموديم. چون مأمون به خراسان رسيد فرزندان اسد بن سامان را استخدام كرد (در اصل اصطلح آمده و تصور ميشود غلط ناسخ باشد كه اصطنع بوده بمني استخدام و از صنع باشد در طبري هم اشاره نشده و جنگ و ستيز ميان فرزندان اسد نبود كه صلح بكار رود) فرزندان اسد نوح و احمد و يحيي و الياس بودند. مأمون آنها را برگزيد و مقرب كرد و مرتبت آنان را بالا برد و حق امارت آنها را محترم شمرد و از گذشتگان سامان خدا حق شناسي و قدر- داني نمود.
و چون مأمون بعراق بازگشت و غسان بن عباد را جانشين خود نمود غسان مذكور نوح بن اسد را در سنه دويست و چهار امير سمرقند كرد. احمد بن اسد هم حاكم فرغانه و يحيي بن اسد والي «شاش» و اشروسنه و الياس بن اسد حاكم هرات نمود. چون طاهر بن الحسين بامارت كل خراسان رسيد آنها را بحكومت و ايالت شهرهاي مزبور ابقا كرد. نوح بن اسد در گذشت و طاهر ايالت او را بدو برادرش يحيي و احمد واگذار نمود. احمد بن اسد شريف و عفيف و خوشرفتار بود. رشوه نمي‌گرفت. هيچ يك از اتباع او هم حق رشوه خواري نداشتند. درباره او يا درباره فرزندش نصر اين شعر گفته شده:
ثوي ثلاثين حولا في ولايته‌فجاع يوم ثوي في قبره حشمه يعني- مدت سي سال در ولايت (و ايالت و امارت) خود زيست و روزي كه بگور سپرده شد چاكران او گرسنه ماندند (كه زندگاني آنها را تأمين مي‌كرد) الياس والي هرات بود و در آنجا نسل و اولاد و آثار و آباديهاي بسيار از او
ص: 134
ماند. عبد الله بن طاهر او را نزد خود خواند او قدري تسامح كرد و دير جنبيد. طاهر باو نامه نوشت هر جا كه نامه باو برسد بماند او بپوشنج رسيده بود كه نامه را دريافت.
همانجا مدت يك سال ماند و آن مدت براي او كيفر بود پس از آن طاهر از او عفو كرد و باو اجازه داد كه براي ملاقات حاضر شود. الياس در هرات وفات يافت و عبد الله بن طاهر حكومت هرات را بفرزندش ابو اسحاق محمد بن الياس سپرد و او را بجاي پدر نشاند. احمد بن اسد هفت فرزند داشت: نصر و ابو يوسف يعقوب و ابو زكريا يحيي و ابا الاشعث اسد و اسماعيل و اسحاق و ابو غانم حميد.
احمد بن اسد فرزند خود نصر را بجانشيني خود در سمرقند و توابع آن سپرد و خود وفات يافت. او در آنجا حاكم بود تا آخر زمان طاهريان و پس از انقراض آنان هم ماند تا راه مرگ را گرفت و رفت. اسماعيل بن احمد در خدمت برادرش نصر بود كه بخارا را باو سپرد و آن در تاريخ سنه دويست و شصت و يك بود.
معني گفته ابو جعفر (مقصود طبري در كتاب تاريخ خود) در سنه شصت و يك نصر بن احمد بحكومت ما وراء النهر رسيد اين است كه خليفه فرمان او را در سال مزبور فرستاد او قبل از آن تاريخ از طرف امراء خراسان (طاهريان) منصوب مي‌شد و الا آن قوم (بني سامان) قبل از آن تاريخ امير آن سامان بودند. سبب امارت اسماعيل (از طرف خليفه) اين بود كه يعقوب بن ليث بر خراسان غالب بود. نصر براي منع يعقوب از پيشرفت سپاهي برود جيحون فرستاد آن سپاه فرمانده خود را كشتند و سوي بخارا بازگشتند. احمد بن عمر كه از طرف نصر حاكم بود از آن سپاه باز گشته ترسيد و پنهان شد. سپاه ابو هاشم بن محمد بن مبشر و ابن رافع بن ليث بن نصر بن سيار را براي امارت برگزيد. (نصر بن سيار امير خراسان از طرف بني اميه بود كه با قيام ابو مسلم كار او پايان يافت). بعد او را عزل كردند و احمد بن محمد بن ليث پدر ابو عبد اللّه بن جنيد را امير خود نمود و باز هم او را عزل كردند و حسن بن محمد از اولاد عبدة بن حديد را بامارت اختيار كردند و باز او را عزل نمودند و بخارا بدون امير ماند. رئيس و فقيه شهر ابو عبد اللّه بن ابي حفص بنصر نوشت و درخواست كرد
ص: 135
شخصي براي اداره بخارا نصب كند نصر هم برادر خود اسماعيل را فرستاد.
اسماعيل با رافع بن هرثمه كه والي خراسان شده بود متحد شد و عهدنامه ميان براي تعاون و ياري منعقد كردند و اسماعيل از رافع درخواست ايالت خوارزم را كرد و او هم خوارزم را با اسماعيل واگذار نمود و اسماعيل رافع را امير خود مي‌دانست. ميان نصر و اسماعيل (دو برادر) تفتين و خبرچيني شد نصر در سنه دويست و هفتاد و دو براي جنگ با اسماعيل لشكر كشيد. اسماعيل حمويه بن علي را نزد رافع بن هرثمه فرستاد و از او ياري خواست. رافع سپاه عظيم سوي بخارا كشيد و رسيد.
حمويه گويد: اگر اسماعيل بر برادرش نصر پيروز شود از كجا ما ايمن باشيم كه رافع اسماعيل را نگيرد و بند نكند و بر ما وراء النهر غالب نشود و اگر هم نكند اسماعيل هميشه اعتراف خواهد كرد كه نجات يافته رافع تحت امر و نهي او خواهد بود و بموجب دستور او عمل و تصرف خواهد كرد. من با رافع خلوت كردم و باو گفتم:
نصيحت من نسبت بتو واجب است من از نصر و اسماعيل چيزهائي كشف كرده‌ام و رازهائي از آنها آشكار شده و من اطمينان ندارم كه هر دو بر جنگ تو تصميم نگيرند.
عقيده من اين است كه در ميدان جنگ حاضر و ناظر باش و هر دو را وادار كني كه با هم آشتي كنند. رافع نصيحت (حيله او) را پذيرفت و هر دو با هم صلح كردند و او بازگشت. حمويه گويد: من بعد از آن تدبير خود را باسماعيل گفتم: او عمل مرا پسنديد و رافع را هم در برقراري صلح معذور و ذي حق دانست اسماعيل و نصر مدتي بدان حال ماندند و باز مفسدين شروع بتفتين كردند تا آنكه در سنه دويست و هفتاد و پنج با هم جنگ كردند و اسماعيل بر نصر پيروز شد. چون نصر را (اسير كردند) نزد اسماعيل بردند اسماعيل براي احترام او پياده شد و دست او را بوسيد و بمحل خود كه سمرقند باشد برگردانيد و خود را نايب او در بخارا دانست.
اسماعيل مرد نيكي بود علماء و مردم ديندار را دوست و گرامي داشت ببركت آنها هم ملك او و فرزندانش دوام يافت و بدرازا كشيد.
ص: 136
ابو الفضل محمد بن عبد الله بلعمي (در كتاب بلغمي از بلغم آمده و اين اشتباه از ناسخ است. بلعمي مترجم تاريخ طبري معروف است) گويد: من از امير ابو ابراهيم اسماعيل بن احمد شنيدم مي‌گفت: من در سمرقند بودم روزي براي استماع شكايت و تظلم مردم نشستم. برادرم اسحاق در كنارم نشست ابو- عبد الله بن نصر فقيه شافعي وارد شد. من براي احترام علم و دين او برخاستم پس از رفتن او برادرم بمن گفت: تو امير خراسان هستي. مردي از رعاياي تو بر تو وارد مي‌شود و تو برمي‌خيزي. سياست را با اين قيام از بين مي‌بري.
(اسماعيل كه خود اين حكايت را مي‌كرد گفت) شب در خواب پيغمبر را ديدم.
من و برادرم اسحاق ايستاده بوديم. پيغمبر بازوي مرا گرفت و فرمود: اي اسماعيل ملك (امارت و پادشاهي و مملكت) خود را با احترام محمد بن نصر محكم و برقرار كن.
سپس رو باسحاق كرد و فرمود ملك (امارت) تو و خانواده تو بباد رفت زيرا تو محمد بن نصر را خفيف و حقير دانستي. اين محمد بن نصر از علماء فقه بطريقت و مذهب شافعي و از كساني بود كه بعلم خود عمل مي‌كردند و چندين كتاب تاليف و بمصر مسافرت و علم را از پيروان شافعي مانند يونس بن عبد الاعلي و ربيع بن سليمان و محمد بن عبد الله بن حكم آموخت و با حارث محاسبي دوستي و صحبت و همكاري داشت و علم را از او اقتباس كرد و مبرز شد.

بيان تمرد و عصيان اهالي «رقه»

اهالي «رقه» تمرد و بر احمد بن طولون عصيان و امير خود را از سامان اخراج نمودند. امير آنها محمد بن فرج فرغاني بود. ابن طولون لشكري بفرماندهي غلام خود لؤلؤة فرستاد و دستور داد كه با مهرباني و مدارا با آنها رفتار كند اگر اطاعت كردند چه بهتر و گر نه شمشير را بكار برد. لشكر رفت
ص: 137
تا بمحل «برقه» رسيد و در آنجا اقامت گزيد. روزي اهالي بر لشكري كه در پيرامون دروازه شهر مستقر بود هجوم برده و عده را كشتند. لؤلؤه باحمد (بن طولون) اطلاع داد. احمد باو دستور داد كه بجنگ آنها بكوشيد. آنها امان خواستند و او بآنها امان داد. دروازه‌ها را گشودند و او داخل شهر شد و عده از بزرگان را گرفت و تازيانه زد و بعضي را دست بريد و گروهي را با خود برد و بمصر بازگشت.
براي رقه هم حاكم معين و منصوب كرد. چون لؤلؤه بمصر رسيد احمد باو خلعت داد و دو طوق (نشان) هم بگردنش انداخت و اسراء را در شهر گردانيدند (كه مردم ببينند).

بيان امارت ابراهيم بن احمد در افريقا

محمد بن احمد بن اغلب امير افريقا در پنجم ماه جمادي الاولي درگذشت.
مدت امارت او ده سال و پنج ماه و شانزده روز بود. قبل از مرگ امارت را بفرزند خود ابو عقال واگذار و او را وليعهد خود نمود ولي كارها را بدست برادر خويش ابراهيم سپرد كه مدعي فرزندش نباشد خانواده اغلب و ريش سفيدان قيروان را گواه كرد كه او متصدي امور امارت باشد تا فرزندش بحد بلوغ برسد. چون او وفات يافت اهالي قيروان نزد ابراهيم رفتند و از او درخواست كردند كه كه مستقيما امارت آنها را بر عهده بگيرد زيرا او خوشرفتار و دادگر مهربان بود ولي او قبول نكرد ولي بعد خواه و ناخواه پذيرفت و بكاخ امارت منتقل شد و مستقيما كارها را اداره كرد (نه از طرف وليعهد). و خوشرفتاري كرد. او دادگر بود و كشور را از هر حيث تامين نمود. مدبر و با عزم بود. مفسرين و متجاوزين را كشت. او در مسجد جامع قيروان مي‌نشست و خود داوري مي‌كرد. هفته دو روزي پنجشنبه و دوشنبه بدعاوي مردم رسيدگي مي‌كرد. با نهايت خونسردي گوش مي‌كرد و انصاف مي‌داد و ميان مردم داوري مي‌نمود. كاروانها و قافله‌ها و
ص: 138
مسافرين با امان و اطمينان راه را طي مي‌كردند و بازرگانان بيمناك نبودند.
قلعه‌ها و پاسگاهها ساخته و در كنار دريا علامت و منار نهاده و شبها آتش براي رهنمائي دريانوردان مي‌افروخت. و هنگام وقوع خطر زود خبر باسكندريه مي‌رسيد.
براي شهر «سوسة» هم ديوار و حصار ساخت. تصميم گرفت كه فريضه حج را ادا كند. هر چه ستم رفته بود جبران كرد و زهد و تقوي را شعار خود نمود و خواست از طريق مصر بمكه رود ولي احمد بن طولون مانع عبور او شد.
ديد اگر اصرار كند كه از مصر بگذرد جنگ ميان مسلمين واقع و خون بي‌گناهان ريخته مي‌شود ناگزير از راه دريا رفت و خواست از صقليه (سيسيل) بگذرد كه در آنجا جهاد كند و جمع بين ثواب حج و جهاد نمايد و چندين قلعه مانده را فتح كند هر چه مال جمع و ذخيره كرده و هر چه سلاح در انبار انباشته خارج كرد و سوي «سوسه» رخت كشيد و خود يك پوستين وصله دار پوشيد و بصورت پرهيزگاران و پارسايان و مجاهدين راه دين در آمد و در سنه دويست و هشتاد و نه با كشتي‌هاي جنگي سوي صقليه لشكر كشيد. بشهر برطينوا رسيد و آنرا فتح كرد. و آن در تاريخ آخر رجب بود. عدالت را كاملا اجرا كرد و نسبت برعيت خوشرفتاري و مهرباني كرد و باز لشكر كشي را ادامه داد و شهر «طبرمين» را قصد نمود. اهالي شهر آماده دفاع شد و مصاف دادند قاري اين آيه را خواند إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً امير (ابراهيم دادگر) گفت: اين آيه را بخوان «هذان خصمان اختصموا في ربهم» او هم خواند. آنگاه گفت: خداوندا من با خصم و دشمن خود كه كافر باشد در چنين روزي نزد تو محاكمه مي‌كنم سپس با گروهي از نيك‌بينان و دليران حمله كرد. كفار را منهزم كرد و مسلمين هر چه خواستند و توانستند از آنان كشتند و گرفتند و شهر را با نيرو و نبرد گشودند.
گريختگان كه وارد شهر مي‌شدند از فزوني و شدت ازدحام بر دوش يك ديگر سوار مي‌شدند. باز هم در آنجا با آنها جنگ كردند و غلبه يافتند و آنان را بتسليم وادار نمودند و تمام اموال را ربودند و فرزندانشان را برده و اسير كردند و آن واقعه در
ص: 139
بيست و سيم ماه شعبان (سال جاري) بود. ابراهيم فرمان داد كه تمام جنگجويان را بكشند و بردگان را بفروشند چون خبر فتح «طبرمين» بگوش پادشاه روم رسيد سخت محزون و نگران شد و هفت روز از نهادن تاج بر سر خودداري كرد و گفت: انسان محزون هرگز تاج را بر تارك نمي‌گذارد. روميان جنبيدند و تصميم گرفتند كه «صقليه» (سيسيل) را از هجوم مسلمين مصون بدارند. بآنها خبر رسيد كه ابراهيم «قسطنطنيه» را قصد كرده ناگزير يك سپاه در پايتخت گذاشتند و يك سپاه عظيم براي نجات «صقليه» فرستادند.
امير ابراهيم پس از فتح «طبرمين» دسته‌هاي لشكر را بشهرهاي ديگر «صقليه» فرستاد كه در تصرف روميان بود. يك گروه از سپاه هم بشهر «ميقش» و گروه ديگر بشهر «دمنش» روانه كرد ولي مهاجمين كسي را در آن دو شهر نديدند زيرا همه مهاجرت كرده بودند يك گروه ديگري بشهر «باج» فرستاد اهالي آن دو شهر تسليم شدند تمام آن قوم بدادن جزيه تن دادند. او پذيرفت و خواست تمام قلاع و سنگرها را تسليم كنند آنها قبول كردند و تسليم شدند و او تمام قلاع و برج و بارو و حصار و ديوارها را ويران كرد آنگاه سوي «كسنته» لشكر كشيد نمايندگان آن شهر نزد او رفتند و امان خواستند و او اجابت نكرد ولي بيماري وي آغاز شد كه درد معده بود. در خارج شهر لشكر زد و خود در جاي ديگر پياده شد لشكر بسبب غيبت او سست و ناتوان شد و از كوشش در جنگ باز ماند. او هم دچار سكسكه و بي‌خوابي شد. در شب شنبه نوزدهم ذي القعده سنه دويست و هشتاد و نه درگذشت.
سران سپاه پس از مذاكره و مشورت تصميم گرفتند كه ابو نصر عباس بن عبد الله را امير خود نمايند تا لشكر را اداره و گنجها و غنايم را حفظ كند تا وقتي كه فرزند او از افريقا برسد. جسد امير ابراهيم را در تابوت نهادند و بافريقا بردند و در قيروان بخاك سپردند خدا او را بيامرزاد. مدت امارت او بيست و پنج سال بود.
او خردمند و نيك رفتار و نكوكار. تمام اموال خود را صدقه داد و املاك را وقف
ص: 140
نمود. او بسيار هشيار بود كه بر اسرار آگاه مي‌شد. يكي از كارهاي او اين بود كه يكي از بازرگانان قيروان داراي يك همسر زيبا و نكوكار و عفيف بود. وزير امير ابراهيم باو تعلق خاطري داشت باو پيغام داد و خواست بجمال وي تمتع كند او اجابت نكرد. عشق آن وزير شدت يافت و حال خود را نزد پيرزني شكايت كرد آن پيرزن نزد امير و مادرش تقرب و منزلت داشت كه او را پرهيزگار مي‌دانستند و هميشه از او دعاي خير مي‌خواستند. آن پيرزن بوزير گفت: من مي‌كوشم كه بين شما و آن زن زيبا ملاقات دهم آنگاه بخانه زن بازرگان رفت و حلقه در را كوبيد و گفت: جامه من پليد شده ميخواهم آنرا پاك كنم كه نماز بخوانم او را پذيرفت و آن پيرزن پس از وضو و تطهير جامه بنماز آغاز كرد. زن زيبا براي وي طعام آماده كرد و او گفت: روزه هستم ولي هميشه نزد تو خواهم آمد. بعد گفت: من يك دختر يتيم را تربيت كرده‌ام كه ميخواهم بشوهر بدهم. اگر بتواني بعضي از زر و زيور خود را بعاريت و امانت بمن بدهي كه زيب وي باشد كار نيكو خواهي كرد.
آن زن تمام زيور خود را باو داد و آن پيرزن چند روزي غيبت كرد سپس باز گشت. زن بازرگان زيور خود را از او مطالبه كرد او گفت: هنگامي كه من حامل زر و زيور بودم و از اينجا مي‌رفتم وزير در عرض راه مرا ديد و همه را از من ربود و چون من گفتم: متعلق بفلان زن است گفت: بايد بدست خود او بدهم. زن بازرگان بر حيله آن پيرزن آگاه شد بشوهر خود گفت. شوهرش هم نزد امير ابراهيم رفت و داستان را نقل كرد. امير ابراهيم نزد مادر خود رفت و حال پيرزن را پرسيد.
مادرش گفت: اكنون او اينجاست و براي تو دعا مي‌كند او را احضار و مهرباني بسيار كرد و در ضمن مذاكره انگشتري پيرزن را از انگشت او كشيد كه بدان تبرك كند. پس از آن يك غلام اخته (خواجه) خواند و انگشتري را باو داد و گفت: بخانه اين پير زن مي‌روي و اين انگشتري را باو مي‌دهي و مي‌گوئي مادرت را نشاني داده كه تو سبد جواهر و زيور بدهي كه نشاني آن سبد چنين و چنان است. آن غلام رفت و
ص: 141
سبد زيور را حاضر كرد. چون آن پيرزن سبد را ديد. تسليم شد امير فورا او را كشت و در درون كاخ بخاك سپرد. زر و زيور را با اضافه انعام ببازرگان داد و گفت:
اگر اكنون بوزير كيفر دهم نشايد ولي من براي او جرم و گناه خواهم گرفت و او را بكيفر خواهم رساند. پس از مدتي او را كشت.

بيان حوادث‌

در آن سال معتمد علي اللّه خليفه براي امارت آذربايجان محمد بن عمر بن علي بن مر الطائي موصلي را برگزيد. او عده بسيار از خوارج و ديگران جمع كرد و سوي محل امارت خود لشكر كشيد. در آذربايجان علاء بن احمد ازدي امير كه مريض و زمين‌گير بود او را با محمل برداشته بودند كه بجنگ و دفع محمد لشكر كشيد جنگ واقع شد و اتباع علاء منهزم شدند و خود او گرفتار شد و پس از مدتي در گذشت. محمد بن عمر بن علي قلعه و كاخ علاء را گرفت سه هزار هزار درهم در گنج او بود كه بدست محمد افتاد.
معتمد علي اللّه خضر بن احمد بن عمر بن الخطاب تغلبي موصلي را امير موصل نمود. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌18 141 بيان حوادث ..... ص : 141
آن سال حسن بن زيد بطبرستان بازگشت و شهر چالوس را آتش زد زيرا اهالي شهر بيعقوب صفار متمايل بودند املاك مردم چالوس را هم بديلميان داد.
معتمد دستور داد كه حجاج خراسان و ري و طبرستان و گرگان را جمع و احضار كنند چون حاضر شدند بآنها گفت: من يعقوب صفار را امير خراسان نكردم و گرفتاري و عزل محمد بن طاهر بدستور و امر او نبود.
در آن سال مساور شاري (خريدار- خارجي) بدست يحيي بن جعفر امير خراسان كشته شد زيرا مسرور بلخي بتعقيب او كوشيد ابو احمد كه موفق بن متوكل باشد هم او را دنبال كرد. مساور از آنها جست و آن دو امير باو نرسيدند (بعد يحيي بن جعفر او را كشت كه عبارت ناقص است)
ص: 142
در آن سال ابن مروان جليقي از قرطبه گريخت و بقلعه «حنش» پناه برد و مالك آنجا شد و بست و نشست محمد امير اندلس او را قصد و مدت سه ماه او را محاصره نمود. او سخت دچار عسرت و پريشاني و كمي طعام شد تا آنكه تمام چهارپايان خود را كشت و خورد بعد امان خواست و محمد باو امان داد. او بشهر «بطليوس» رفت.
اهالي «تاكرنا» بمتابعت اسد بن حارث بن رافع تمرد كردند. محمد امير اندلس براي سركوبي آنها لشكر كشيد و جنگ كرد آنها دوباره اطاعت كردند.
ابو هاشم داود بن سليمان جعفري و حسن بن محمد بن عبد الملك بن ابي الشوارب قاضي القضاة وفات يافتند- شخص اخير در ماه رمضان درگذشت. ابو الحسين مسلم بن حجاج نيشابوري صاحب كتاب صحيح (در حديث) و عبد العزيز بن حيان موصلي كه روايت او در حديث بسيار بوده (هر چه مي‌شنيد بدون تحقيق روايت يا جعل مي‌كرد و معني بسيار همين است) و نضر بن حسن فقيه حنفي كه در موصل بود وفات يافتند.

سنه دويست و شصت و دو

بيان جنگ موفق و صفار

در ماه محرم سال جاري صفار از فارس باهواز رفت (لشكر كشيد). چون معتمد خبر جنبش او را شنيد اسماعيل بن اسحاق بغراج (در كتاب با فاء آمده و در طبري با غين است) را بنمايندگي نزد او فرستاد و هر كه را از اتباع يعقوب بازداشت كرده بود آزاد نمود زيرا او آنها را براي اين بزندان سپرده كه يعقوب محمد بن طاهر بن الحسين را بازداشت كرده بود.
اسماعيل با رسالت و پيغام از طرف يعقوب بازگشت. ابو احمد هم در بغداد نشست و بازرگانان و اعيان را احضار كرد و بآنها خبر داد كه خراسان و گرگان و ري و فارس و شرطه بغداد را بيعقوب واگذار كرده. در آن محضر درهم دوست
ص: 143
يعقوب هم بود يعقوب درهم را براي اين فرستاده بود كه امارت ممالك مزبوره را براي او بگيرد چنانكه ما اشاره كرده بوديم.
ابو احمد درهم را هم نزد يعقوب برگردانيد. عمر بن سيما را هم با او فرستاد كه فرمان واگذاري آن ممالك را برساند. نمايندگان از نزد يعقوب بازگشتند و گفتند: او از آنچه داده شده خشنود نيست و بايد بدرگاه معتمد برسد. يعقوب از محل «مكرم عسكر» لشكر كشيد و در آن هنگام ابو الساج او را قصد كرد و باو رسيد او هم نسبت بابي الساج نيكي و احسان و اكرام و احترام نمود.
معتمد كه پيغام يعقوب را شنيد با سپاه خود از سامرا جنبيد و بغداد را قصد كرد از آنجا بمحل «زعفرانيه» رسيد و در آنجا لشكر زد. برادرش موفق را هم پيشاپيش فرستاد.
يعقوب از محل «عسكر مكرم» بشهر واسط لشكر كشيد و در بيست و چهارم جمادي الثانية وارد شد. معتمد هم از محل «زعفرانيه» بمحل «سيب بني كوما» لشكر كشيد. در آنجا مسرور بلخي باو پيوست كه از ميداني كه براي او معين شده بود بازگشته بود. يعقوب هم از «واسط» بمحل «دير العاقول» لشكر كشيد. معتمد هم برادرش موفق را براي جنگ يعقوب فرستاد، موفق هم سپاه خود را آراست و موسي بن بغا را در طرف راست و مسرور بلخي را در چپ قرار داد خود هم در قلب ايستاد. جنگ آغاز شد. ميسره يعقوب بر ميمنه موفق حمله كرد و آنرا منهزم نمود عده از سالاران و فرماندهان مانند ابراهيم بن سيما كشته شدند. پس از آن گريختگان برگشتند و موفق سر خود را برهنه كرد و گفت: منم جوان هاشمي آنگاه حمله كرد تمام سپاه هم با او حمله كرد سپاه يعقوب هم پايداري و دليري و جنگ بسيار سختي رخ داد و گروهي از اتباع يعقوب كه حسن درهمي از آنها بود كشته شدند. يعقوب هم هدف سه تير شد، يكي در حلق و يكي در دست و ديگري در بدن او اصابت كرد. نبرد تا هنگام عصر دوام يافت.
پس از آن ديراني و محمد بن اوس (بلخي) بياري موفق رسيدند و عده سپاه
ص: 144
موفق فزونتر شد. اتباع يعقوب هم چون دانستند و ديدند كه او با خليفه جنگ ميكند شانه از بار نبرد تهي كردند. سپاه خليفه هم سخت هجوم برد و اتباع يعقوب گريختند.
خود يعقوب با خواص ياران پايداري كرد و بعد ميدان جنگ را ترك نمود و رفت اتباع موفق هم گريختگان را دنبال كردند و تمام ذخاير و اموال و هر چه داشتند بغنيمت بردند. ده هزار چهار پا اعم از اسب و استر و مقدار بسيار انبان مشك و كالاهاي گوناگون ربودند. محمد بن طاهر كه با غل و زنجير بند شده و همراه سپاه بود آزاد شد و موفق باو خلعت داد و رئيس شرطه بغداد نمود.
يعقوب پس از گريز راه اهواز را گرفت و در جندي‌شاپور اقامت گزيد. علوي بصري (مقصود صاحب الزنج) با او مكاتبه كرد كه دوباره بغداد را قصد كند و او بياري وي خواهد كوشيد. او بمنشي خود گفت: باو اين آيه را بنويس: قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ يعني اي كافران من آنچه يا آنكه را مي‌پرستيد نمي‌پرستم.
آن واقعه در يازدهم ماه رجب روي داد. معتمد فرمان ايالت فارس را براي ابن واصل فرستاد كه او بر فارس غلبه يافته وعده بسيار گرد آورده بود. يعقوب هم براي سركوبي او (ابن واصل) سپاه عظيم فرستاد كه فرمانده آن سپاه ابن عزيز بن- السري بود كه فارس گرفت و بر آن چيره شد.
معتمد هم بشهر سامرا بازگشت.
اما ابو احمد موفق كه سوي واسط لشكر كشيد كه صفار را دنبال و ريشه كن كند. باتباع خود دستور بسيج داد ولي بيمار شد و ببغداد بازگشت. مسرور هم با او بود اموال و املاك و كاخها و خانه‌هاي ابو الساج را گرفت و بمسرور بلخي واگذار كرد. محمد بن طاهر هم ببغداد رسيد.

بيان اخبار صاحب الزنج‌

در آن سال فرمانده زنگيان لشكرهاي خود را بمحل «بطيحه» و دشت ميشان فرستاد و دسته‌هاي سپاه را براي غارت و ويراني روانه كرد و چون شنيد «بطيحه» از
ص: 145
سپاه خليفه تهي گشته سليمان بن جامع و گروهي از ياران خود را دستور داد كه بمحل حوانيت (جمع حانوت دكان و فروشگاه) بروند. سليمان بن موسي را هم سوي قادسيه (با عده) روانه كرد.
در آن هنگام ابن تركي كه با سي كشتي جنگي رسيد كه لشكر زنگي را قصد كرده بود غارت كرد و ربود و آتش زد. آن پليد (صاحب الزنج) بسليمان نوشت كه مانع عبور او شود. سليمان هم راه او را گرفت و مدت يك ماه با هم نبرد كردند تا ابن- تركي خود را نجات داد. در آن هنگام گروهي از نامداران بلاليه (خوارج) بسليمان- بن جامع با صد و پنجاه زورق و كشتي ملحق و متحد شدند.
مسرور قبل از لشكر كشي بواسط و ياري معتمد گروهي از اتباع خود را با كشتي براي نبرد صاحب الزنج فرستاده بود. سليمان بر آنها پيروز شد و هفت كشتي جنگي از آنها ربود و اسراء آنها را گردن زد. باهليان (از قبيله باهله) بسليمان گفتند كه بهتر آن است در پشت نزار در محل «بطهيثا» سنگر كني. آنها (باهليها) نخواستند او از آنها دور شود زيرا او را ياري كرده بودند و از عاقبت كار خود مي‌ترسيدند. او در قريه مروان لشكر زد در كنار رود «طهيثا» روساء قبيله باهله را هم نزد خود برد بآن پليد هم صورت كار و تصميم و تدبير خود را نوشت. او هم پاسخ داد كه هر چه كردي بجا بود و دستور داد كه هر چه خواربار و حشم نزد او هست بفرستد او هم فرستاد. بسليمان خبر داده شد كه «اغرتمش» و «حشيشا» با پياده و سوار ترا قصد كرده‌اند. كشتي‌ها و زورقها هم با آنهاست كه ميخواهند با تو جنگ كنند او سخت بي‌تابي كرد. چون آنها رسيدند و آنها را ديد و سنجيد. عده از ياران خود را پياده كشيد و از پشت «اغرتمش» در آمد. «اغرتمش» در حال لشكر- كشي بود كه با سليمان جنگ كند. سليمان قبل از رفتن باتباع خود دستور داده بود كه پنهان شوند و هرگز بروز نكنند و چون دشمن نزديك شود و صداي كوس بگوش رسد يكباره از نهان گاه هجوم كنند. «اغرتمش» سوي آنها روانه شد و اتباع سخت بي‌تاب و نگران شدند ناگزير تن بگريز و پراكندگي دادند فقط يك گروه
ص: 146
از آنها مانع دخول سپاه دشمن بلشكرگاه شدند كه ناگاه سليمان از پشت سر رسيد و كوسها را نواخت اتباع سليمان هم خود را در آب انداختند و شناكنان حمله كردند سپاه «اغرتمش» منهزم شد. سپاهان كه پنهان شده بود از كمين‌گاه بروز و فراريان را دنبال كردند. شمشيرها را بكار بردند و بسيار كشتند «خشيش» هم كشته شد. «اغرتمش» گريخت و زنگيان بتعقيب او كشيدند و بلشكرگاه او رسيدند چند كشتي گرفتند ولي «اغرتمش» بازگشت و كشتي‌ها را با اموال پس گرفت. سليمان از ميدان جنگ با پيروزي و غنايم بازگشت. بصاحب الزنج هم خبر فتح و ظفر را داد و سر «حشيش» را فرستاد او هم سر را براي علي بن ابان كه در اهواز بود فرستاد.
سليمان يك گروه از لشكر روانه كرد كه يازده كشتي گرفتند و صاحبان و ملاحان آنها را كشتند.

بيان يك نبرد عظيم كه زنگيان در آن منهزم شدند

در آن سال يك جنگ عظيم ميان احمد بن «ليث ويه» و زنگيان واقع شد. سبب اين بود كه مسرور بلخي احمد بن «ليث ويه» را براي حكومت اهواز فرستاد و او در «شوش» منزل گرفت. يعقوب صفار محمد بن عبيد اللّه بن هزار مرد كردي را بحكومت اهواز منصوب كرده بود، محمد با صاحب الزنج مكاتبه و او را تطميع كرد كه باو مايل شود و باو رساند كه از طرف او حكومت اهواز را اداره مي‌كند و محمد قبل از آن از قديم با او مكاتبه و اتصال داشت و اكنون با صفار مدارا مي‌كند تا آنكه صاحب- الزنج توانا و مستقر شود. صاحب الزنج باو پاسخ قبول داد بشرط اينكه علي بن ابان والي آن سامان باشد و محمد بن عبيد اللّه نايب الاياله شود. علي بن ابان با سپاهي عظيم بقصد شوش رفت و محمد بن عبيد اللّه بياري او عده فرستاد و هر دو سوي شوش لشكر كشيدند.
احمد بن «ليث ويه» و سپاه خليفه بمقابله آنها شتاب كردند جنگ واقع و بسياري كشته و اسير شدند. احمد رفت تا بجندي شاپور رسيد و در آنجا لشكر زد.
ص: 147
علي بن ابان هم از اهواز بياري محمد بن عبيد اللّه ضد احمد بن «ليث ويه» خبر او رسيد و دانست كه علي بن ابان و محمد بن عبيد اللّه متحد شده‌اند. احمد بشوش لشكر كشيد. محمد بعلي بن ابان وعده داده بود كه براي صاحب الزنج و بنام او خطبه كند.
چون روز جمعه رسيد بر خلاف وعده خود براي معتمد و بنام خلافت او خطبه كرد همچنين صفار كه بنام او بعد از خليفه خطبه كرد. چون علي بن ابان آگاه شد باهواز رفت و پل ميان راه را ويران كرد مبادا سواران بتعقيب او مبادرت كنند. اتباع او (علي) بمحل «عسكر مكرم» رسيدند و آنجا را غارت كردند: آن محل تحت حمايت صاحب الزنج و در حال مسالمت بود ولي آنها خيانت كردند و عهد را شكستند از آنجا باهواز رفتند. چون احمد آگاه شد بشوشتر رفت.
خبر بعلي بن ابان رسيد كه احمد ترا قصد كرده. علي براي مقابله او لشكر كشيد. جنگ واقع شد. گروهي از اعراب تسليم لشكر علي شدند از احمد امان خواستند علي بن ابان با گروهي از ياران پايداري كردند و جنگ سختتر شد علي بن ابان پياده شد و خود شخصا نبرد كرد بعضي از اتباع احمد او را شناختند و بسايرين خبر دادند چون او را شناختند از بيم مرگ گريخت و خود را در آب «مسرقان» انداخت مجروح هم شده بود كه بعضي از ياران او يك زورق آوردند و او را نجات دادند. بسياري از دليران سپاه او كشته شده بودند